تقریبا کارش تمام شده بود که صدای ضربه ای به گوشش خورد، کسی داشت در قلعه را می زد. گرچه صدای ضربه چندان بلند نبود، ولی باعث شد ابروهای جک، مثل یک جفت سنجاب وحشت زده و فراری، بپرد بالا. تا حالا هیچ کس به دیدنش نیامده بود. اصلا و ابدا. چه کسی می توانست باشد؟ چه کسی؟ فکری به ذهنش رسید که از آن هیجان زده شد. ارثرولدا. شاید او برگشته بود تا باز هرچه از دهانش در می آید، به او بگوید! جارویش را به زمین انداخت، چین های پیش بندش را با دستش صاف کرد و در را محکم کشید و باز کرد. اما ارثرولدا نبود.