شاخه های سرسبز و انبوهش روی دیوار سیمانی ترک خورده امتداد داشت و بر فراز آب های قهوه ای و کف آلود رودخانه ی «چاتانا» آویزان بود. زندانیان زن بیشتر روز را زیر سایه ی این درخت وقت می گذراندند و در همان حال، قایق ها، آنطرف دروازه ی زندان، دائم به بالا و پایین رودخانه رفت و آمد می کردند.
دوازده بچه ای که در «نموان» زندگی می کردند، روزها بیشتر وقتشان را زیر سایه ی این درخت دراز می کشیدند؛ البته، نه در فصل انبه. در این فصل، قطره های طلای بهشتی بالای سر بچه ها از درخت آویزان می شد و دور از دسترس آن ها تکان تکان می خورد. بچه ها از دیدن این منظره بی تاب می شدند.
مادرهای هر دویشان، مثل خیلی از زنان ساکن «نموان»، اینجا بودند، چون موقع دزدی مچشان را گرفته بودند. هر دویشان هنگام زایمان از دنیا رفته بودند، ولی بر اساس قصه هایی که بقیه ی زن ها هنوز تعریف می کردند، به دنیا آمدن «سامکیت» به یاد ماندنی تـر بود و موقع زایمان، جای سر و پاهایش با هم عوض شده بود.