مادر استعداد عجیبی در عریان کردن حقیقت داشت. از حقیقت نمی ترسید. به عشق می بالید. مادر بود که بار اول کنارم نشست و گفت فکر کنم عاشق شده ای. من در بند نفرت و آزردگی از میخائیل هیچ باری هم دقت نکرده بودم که تمام گرفتاری ذهنی ام چه گفتن و چه نگفتن او بود. از مهربانی اش سر به آسمان می کشیدم و از تندی اش عصبانی و بی قرار می شدم. این درگیری های روزانه را هیچ باری عشق ننامیدم، اما شاید دشمنی بود که بدون حضورش مبارزه ای که به روزگار من تبدیل شده بود معنا نداشت...