وقتی نادیا می مرد، یاد واسکا افتاده بودم. حس ناتوانیْ مرا دیوانه می کرد؛ اینکه کاری از دستم ساخته نبود. روز و شب این سؤال در مغزم بود: چرا؟ آن موقع این فکر با من بود که «مقصر من هستم؛ من بدبختی می آورم». وقتی باورم شد، اموات فورا مقابلم صف کشیدند. با شمارش آن ها به وحشت افتادم: کریسا، کستیا، انور، فیلیپ سیمیونوویچ، سعید... یکی از پنجره پایین افتاد؛ دیگری تصادف کرد؛ آن یکی هنگام مستی بر اثر گاز زغال سنگ در حمام مسموم شد؛ آن یکی خودش را کشت... نادیا تلاش می کرد عقیدهٔ من را عوض کند. در اتاق بیمارستان، پشت تخت نشسته و دستش را گرفته بودم. نادیا، ضعیف و در حال احتضار، با صدایی که به سختی شنیده می شد در گوشم گفت: «از خیال بافی دست بردار! در مورد...در مورد کریسا هم همین طور. تو او را نابود نکردی بلکه نجات دادی. اگر پسر بیچاره را از آب بیرون نمی کشیدی، غرق می شد. اتفاقی که برای او افتاد هیچ ارتباطی به تو ندارد... در بیماری من هم به هیچ وجه مقصر نیستی...».
سایت ایران کتاب،آیا این کتاب ممنوع الچاپه؟