شمسه ملک سخن را تا افول آمد پدید / جامه شب شد سیاه و دیده مه شد سپید / چون صبوری آسمان دیگر نبیند در زمین / زانکه چون او در زمانه دیده گردون ندید / ماتم او دکه فضل و ادب را در ببست / وز غم او رخنه در کاخ هنر آمد پدید / زانکه در کاخ هنر بودی وجود او عماد / دکه فضل و ادب را نیز شخص او کلید / ای دریغ از آن ضمیر پیر و آن طبع جوان / کز جفای چرخ، خاک تیره را مسکن گزید