آتشی در کنار مزرعه ای پر از محصول بادمجان و گوجه های سرخ و شاداب، افروخته شده و تعداد زیادی از بچه های روستا به گرد آن حلقه زده اند. در رأس حلقه، مادر بزرگ، «بی بی ناز خاتون» روی تخته سنگی نشسته و در حال قصه گفتن برای بچه ها است. بچه ها در سکوت و با دقت به قصه او گوش سپرده اند. در دو سوی بی بی ناز، رستا و راستین (نوه های دوقلوی بی بی ناز) دیده می شوند. در حال روایت قصه، دست بی بی ناز گاه گاهی روی شانه های آن دو قرار می گیرد. رستا عروسک (سنگ صبور) دوست داشتنی خود را در دست دارد و آن را نوازش می کند. آن سوی مزرعه، خانه ای کاه گلی به چشم می خورد که از پشت پنجره آن «گلناز و سهراب» مادر و پدر رستا و راستین در حال تماشای صحنۀ قصه گویی مادربزرگ اند و لبخندی بر لب دارند. بی بی ناز با هیجان مشغول روایت قصۀ هفت خوان رستم برای بچه ها است. بادی شروع به وزیدن می کند که به تدریج بر شدت وزش آن افزوده می شود. حتی رقص شدید شعله های آتش، جنبش بوته های بادمجان و گوجه در مزرعه، به هم ریختن موهای بچه ها و افتادن کلاه برخی از آن ها، موجب بر هم خوردن تمرکز آن ها در توجه به قصۀ بی بی ناز نمی شود. رستا با فشار سنگ صبور را در آغوش می فشارد.