مادر فتیله چراغ رو بالا کشید تا روشن تر بشه و بتونه صورت بچه رو بهتر ببینه.آروم رفت بالای سر بچه و نشست به تماشای اون .بچه خواب بود ؛ اما توی خواب تقلا می کرد .مثل اینکه از چیزی ناراحته . فکر کرد حتمی باید ناراحت باشه.بچه م چیزی ازش باقی نمونده تو این مدت از بس ناراحتی کشید آب شد شده پوست و استخون.» چراغ را گذاشت رو زمین نشست.زانوهاشو بغل گرفت و رفت تو فکر.خود بچه هم دیگه نا نداشت روزا باید کار خونه رو می کرد و از طرفی هم حواسش به بچه باشد شبا هم که از غصه و نگرانی بچه خواب نداشت.دیگه اینقدر ضعیف شده بود که اگر یک لحظه می نشست در هر حالتی که بود خوابش می برد اما وقتی که می رفت بخوابه نمی تونست یعنی فکر و خیال نمی ذاشت که بخوابه.اصلا وقتی می نشست اونقدر بدنش از زور خستگی درد می کرد و خرد و کوفته بود که نمی تونست از جاش بلند بشه.