همان جا در بستنی فروشی رضا کم کم زبان باز کرد، "محمد، به گمونم زندگی ما دو تا یک جورهایی شبیه به همه، یک کاغذ سفید بی نقطه. انگار یک روز آسمون سوراخ شد و من رو از اون بالا تف کردند رو زمین، با لگد پرتم کردند میون این همه آدم. چشم که باز کردم خودم رو توی چنگ این اسماعیل دیدم. یک ساز هم توی دستم بود، پادوی اسمال بوگندو. از وقتی یادمه دارم برای این بی مرام کار می کنم."