نصفه شبی که فردایش تولد یازده سالگی ام بود... چشم چپ بابا را در یک جیب و ناف بریده ب یزدان را در جیب دیگر کاپشن گذاشتم و دنبال بابا راه افتادم سمت سنادره، قدیمی ترین و بزرگ ترین قبرستان شهر که پر از سنگ قبر هاب شکسته بود.
آن شب فکرش را هم نمیکردم که قرار است از فردا با عروس سنادره در یک غسالخانه ی قدیمی زندگی کنم.
بابا رفته بود دنبال مامان و من آن قدر روی سنگ قبر های فیروزه ای ستاره و پنجره کشیدم تا باور کردم مرده ها حرف ها و قصه های بیش تری برای تعریف کردن دارند تا آدم های زنده.