سایۀ ریحان روی دیوار می رقصد. سایۀ رقصان او آویخته از سقف، آویخته از تیرک چوبی. می خواهم طناب را از گردنش وا کنم. دستم نمی رسد. ریحان آونگان از طناب می خندد و می گوید: «ولش کن. این طوری راحت تر می خوابم. دستهایم را ببین...» بعد انگشت هایش را می گیرد جلوی دهانش و به آن ها فوت می کند. انگشت ها بخار می شوند. چشم ها، موها، لباس ها، درودیوار خانه، ستون ها و تیرک چوبی سقف هم. عقب عقب می روم و روی لبۀ زوال می ایستم. همه چیز به شکل تکه های کوچک ابر از هم وا می رود و در فضا رها می شود. از ریحان چیزی باقی نمی ماند جز چند قطره عرق نشسته روی پیشانی و نفس زدن های تندی که از خواب می پراندم.