زمان به کندی می گذشت. دسته دسته پری شاهرخ ها به سراغ آلبالو ها می آمدند، می خواندند و پر می کشیدند، اما هیچ اثری از طنین زنگوله ها به گوش نمی رسید. ساعتی از ظهر گذشت. برای سهراب مسلم شد که ریحان برای چرای گله اش، منطقه دیگری را انتخاب کرده. از مخفیگاهش بیرون آمد. برای ملاقات با ریحان باید فکر دیگری می کرد.
سهراب راه بازگشت را در پیش گرفت. در تمام طول مسیر پیچ در پیچ راه خانه، نگاه معصومانه ریحان لحظه ای از جلوی چشمانش کنار نمی رفت. سهراب اندیشید: «عصر که شد، به بهانه تیز کردن چاقوهای خانه، دوباره خود را به سرای کولی ها خواهم رساند!»
چه نیرویی، سهراب را این چنین شیفته و شیدا کرده بود؟ آیا همه تلاطم درون او به خاطر معصومیت آن نگاه جادویی بود! یا حس دلسوزی و ترحم به یک دختر کولی در شرایط سخت زندگی؟ شاید هم؛ فقط عشق دوران نوجوانی.