مادرها خسته و بی حال، روی چمنﻫﺎی نیم سوخته بهشت زهرا ولو شده بودند. جلوی چرخ وفلک از همه جا شلوغ تر بود. ساراگل قاتی بچهﻫﺎ سوار چرخ و فلک شد. هنوز پایش از زمین کنده نشده ترس برش ﻣیداشت. نرگس سرش را ﻣیچسباند به سینهﺍش و دم گوشش زمزمه ﻣیکرد، گلی زیر پاتو نگاه نکن! در آغوش نرگس فرو ﻣیﻣرفت و بوی خوش بامبوس در دماغش ﻣیپیچید. وقتی صدای تاپ تاپ قلب نرگس بلند ﻣیشد، ﻣیفهمید که دارند اوج ﻣیگیرند. آن بالا صدای قلبﻫﺎ به هم ﻣیآمیخت و گرومب گرومب بر پرده گوشش ﻣیکوبید. گاهی چرخ وفلک آن بالا میﺍیستاد. نرگس اصرار ﻣیکرد، گلی سرت را بالا کن، ستاره ها را نگاه کن. دستﻫﺎی کوچکش را روی چشمﻫﺎیش ﻣیگذاشت و از شکاف لای انگشت ها ستارﻩها را تماشا ﻣیکرد. گاهی از شکاف لای انگشتﻫﺎ، هلال ماه هم پیدا بود. به احمد گفته، احمد وقتی فهمیدم نرگس را کشتند، از بالای بلندترین چرخ و فلک عالم پرت شدم پایین و در این پرت شدن چیزی از من خرد شد که بعدها فهمیدم بچگیﺍم بوده. با این خبر برای اولین بار مزه مرگ عزیزی را چشیدم، مزهﺍی که تلخ بود و به سق ﻣیچسبید و گوشم با کلماتی ناما نوس آشنا شد، نبرد مسلحانه، چریک...