کتاب رعد و برق بی باران

Ra'd-o Bargh-e Bi Baran
کد کتاب : 18369
شابک : 978-9643136444
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 104
سال انتشار شمسی : 1390
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب رعد و برق بی باران اثر محمد محمدعلی

آغاز این کتاب در شهری بی باران و تشنه از باران است. مردم شهر به دلیل کمبود باران نسبت به وضعیت آبی شهر نگران هستند. در این بی‌بارانی، یک استاد معمار بزرگ محله به اجتماع مردم می‌پیوندد و ایده‌ای به ذهن آن‌ها می‌آورد. او توصیه می‌کند که نخل‌ها را بکارند و نماز بخوانند تا باران بیافتد. این امر به نظر بسیاری از مردم منطقی نمی‌آید، اما استاد معمار تلاش می‌کند تا آن‌ها را متقاعد کند.

دوست او از او می‌خواهد که دست از این فکر بردارد، اما استاد معمار اصرار دارد و مردم را به انجام این طرح می‌کشاند. در ادامه داستان، ما با تصمیمات و اقدامات عجیب و غریب استاد معمار آشنا می‌شویم. او به تعصب به ایده‌های قدیمی و عدم پذیرش تغییرات دچار شده و برخوردهای عجیبی با مسائل مختلف دارد، که به نتایج مطلوب و پایانی نمی‌رسد.

در دیگر قسمت‌های کتاب، شخصیت حاج معمار به خواب می‌رود و در خواب به تصوراتی عجیب و غریب پرداخته و دنیایی تازه را تجربه می‌کند. این داستان با تعریف حاج معمار به عنوان یک شخصیت که به نوعی بازنگری نمی‌کند و با کورکورانه ادامه می‌دهد، به ما می‌آموزد که تغییر و به‌روزرسانی ضروری است تا به نتایج مطلوب برسیم.

کتاب رعد و برق بی باران

محمد محمدعلی
محمد محمدعلی، نویسنده و پژوهشگر ادبی، هفتم اردیبهشت ۱۳۲۷، در خیابان مولوی تهران به دنیا آمد. در غرب تهران، خیابان سلسبیل و هاشمی به دبستان می‌رود. اولین مشوق و مصحح دل نوشته‌های او، ترانه سرای رادیو، محمود سنایی (شهرآشوب) است. در دوره چهارساله دبیرستان مروی، نخست والیبالیست و سپس بازیگر نمایشنامه‌هایی می‌شود که (دکتر) ایرج امامی کارگردانی می‌کرد. در همین دوره به عضویت هیات تحریریه سالنامه مروی درمی‌آید و همچنین با نادرنادرپور شاعر و نخستین سخنگوی کانون نویسندگان ...
دسته بندی های کتاب رعد و برق بی باران
قسمت هایی از کتاب رعد و برق بی باران (لذت متن)
حاج معمار روی تخت دراز کشیده. با ساعد چشمانش را پوشانده. به نظرش می رسد که بیرون از دکان ، شلاقکش باران می بارد. یک باره نیم خیز می شود ، می نشیند و با پلک های سنگین دور و برش را می پاید و بعد به بیرون نظر می اندازد. از پشت تاری چشمانش که هنوز به نور عادت نکرده اند ، چند بچه را می بیند که در کوچه بازی می کنند. کم کم پسر لاغر و زردمبوی حسن آقا کیهان را در میان بچه ها می شناسد. از تخت پایین و از پستو بیرون می آید ، دکان را به کارگرهایش می سپارد که درانبار پشت دکان مشغول کارند و خود به کوچه می رود.