من یک ایرانی تمام عیارم. فکر می کنم باید شریک غم دیگران باشم و شادی دیگرانمربوط به خودشان است. رفتن به مجلس ختم را ضرروری می دانم ولی حضور در مجلس عروسی را نه. وقتی قتلی اتفاق می افتد، مرگ برایم جذابیت بیشتری پیدا می کند. برای همین احمدخان را فرستادم بالای دار. بالای دار نه. عرصه را بهش تنگ کردم تا خودکشی کند.
«کو دل با رحم و شفقت؟ خیلیهایشان مثل کلوخ چشم دار فقط نگاهم می کردند». «شهر غریب در شب اول خیلی نمود دارد. به خصوص وقتی فکر می کنی قرار است کار بزرگی بکنی، هزار بهانه داری که نخوابی»(صفحه 37). «می دیدم در کنارم نسلی رشد می کند و به خیابانها می ریزد که مثل خودم هیچ یک از تجربه های گذشته را به خاطر ندارد»(صفحه 65). «گو که می دانستم، این گونه حرفهای تند و تیز و عریان در قالب هنر نمی گنجد. هنر چیز بزرگ تری را ثابت می کرد»