هیچ وقت گوشه نشین و خیالباف نبود م، اما مد تی است برای تنهایی چنان ولعی د ارم که حتی نمی توانم کسانی را که با من د ر زیر یک سقف می خوابند و نفس می کشند تحمل کنم. همین که می بینم د ور و برم وول می زنند مضطرب می شوم. وقتی توی اتاق پهلویی از سرگرد انی و بلاتکلیفی رنج می برند ، من فقط به خود م فکر می کنم. گرفتار چه مرضی شد ه ام؟ کسی نمی د اند جز د کتر معالجم و همکار سابقم پروانۀ اقد سی که حالا از آن د و هم برید ه ام. بارها تصمیم گرفته ام آنچه را به خاطر د ارم مو به مو بنویسم بلکه گره ای از کارم باز شود و بد انم کجا هستم و چه می کنم، و راه چاره ای بیابم برای خلاصی خود . یکی از عصرهای تابستان بود ، اما هوا گرم نبود . برگ د رخت ها خزان زد ه بود ، و من از محلۀ بوستان غربی می گذشتم تا به خانۀ د وستم، قنبری (د ر اصل غمباری) برسم. جوان ها توی خیابان گل کوچک بازی می کرد ند . توپ نخی و د روازۀ پلاستیکی ببخشید برعکس تویوتای گشت از راه رسید . بازی از جنب وجوش افتاد . تویوتا از محوطۀ بازی بیرون رفت و کنار جد ول خیابان ایستاد .