آخرش امیرارسلان کار دستش داد. روی صندلی هواپیما نشسته بود و می رفت که آواره شود ولی نه به دنبال فرخ لقا. از هرچه فرخ لقا بود، می گریخت. با زن ها نمی توانست و بی آن ها هم. یا با دنیای او بیگانه بودند که قابل تحمل نبود یا از جنس دنیای او که حوصله اش را سر می بردند. زنی که بتواند روح سرکش او را در آزادی مهار کند، نیافته بود. او اصلا آواره بود. به هیچ جا دل نمی بست. همه ی خانه ها برای او موقتی بودند. همه ی اتاق ها انفرادی و مدت دار. خانه یعنی جایی که سقفی داشته باشد و بشود از آن روزی زمین افتاد و خوابید خانه یعنی کتاب تا سقف، در کنار آن یک پتو، گاهی یک زیرسیگاری و کبریت های نیم سوخته، کاغدهای بزرگ و کوچک که روی هرکدام خطی شعر نوشته شده باشد. خانه یعنی چند کاسه و بشقاب نشسته، پاکت سیب زمینی و پیاز، ماهیتابه ی روغنی و آثار املت، کتری سوخته و قوری پر از تفاله، لیوان های زرد.
کتاب گریخته