این جادوگر محبوب بعد از عمری طولانی به سن پیری رسید و مرد و همه ی اموالش به تنها پسرش رسید. خلق و خوی این پسر با خلق و خوی پدر مهربانش تفاوت بسیاری داشت. از نظر این پسر، آنها که جادوگری نمی دانستند پست و بی ارزش بودند و اغلب با پدرش بر سر عادت او به ارائه ی خدمات جادویی به همسایگانشان بگو مگو می کرد. پسر بعد از مرگ پدرش، بسته ی کوچکی را که نام خودش بر آن بود از درون دیگ کهنه پیدا کرد. بسته را با این امید که طلایی در آن باشد باز کرد و به جای طلا در آن دمپایی نرم و ضخیمی را یافت که از بس کوچک بود به پایش نمی رفت و لنگه دیگرش هم نبود. بر روی تکه کاغذ پوستی داخل دمپایی این کلمات به چشم می خورد: «تقدیم به پسرم، یا این امید واهی که نیازی به آن پیدا نکنی.»
پسر فریاد زد - گم شوا به من چه که تولهت زگیل در آورده؟ این را گفت و در را به روی پیرزن به هم کوبید.. بلافاصله صدای دنگ و دونگ بلندی از آشپزخانه آمد. جادوگر چوبدستی اش را برافروخت و در را باز کرد و در نهایت شگفتی دیگ کهنه ی پدرش را دید: یک لنگه پای برنجی در آورده بود و درست وسط آشپزخانه در یک نقطه بالا و پایین می جهید و بر روی سنگفرش ها صدای دلهره آوری ایجاد می کرد. جادوگر با تعجب به آن نزدیک شد ولی همین که دید تمام سطح دیگ پر از زگیل شده به تندی عقب رفت.
. چه چیز نفرت انگیزی!
ا صدای دنگ و دونگی که دیگ کهنه ی زگیل دار کنار تخت در می آورد، جادوگر تا صبح نتوانست بخوابد و صبح روز بعد، دیگ جهنده با اصرار تمام لیلی کنان تا میز صبحانه دنبالش رفت. دیگ پابرنجی دنگ، دنگ، دنگ صدا می کرد و جادوگر هنوز حتی به هلیمش لب نزده بود که دوباره در زدند.
پیرمردی دم در ایستاده بود. "
- آقا، خر پیرم نیست. یا گم شده یا دزدیدنش. بدون خرم نمی تونم جنس هامو به بازار ببرم و خانواده م امشب گرسنه می مونند
- ولی من الان گرسنه ام! جادوگر نعره زنان این را گفت و در را به روی پیر مرد به هم زد.