دخترک با ببرش به سمت ویترین مغازه های ساختمان پاوالیونه می رود. قدم هایش همان قدر گربه وارند که منش حیوان بالای سرش. حتا ببرهای واقعی در هنگام قدم برداشتن همین قدر بی وزن به نظر می آیند. آن سوی ببر، کمی عقب تر، دو برج قد برافراشته اند. برج بلندتر که در قرن دوازدهم بنا شده، حدودا صدمتری ارتفاع دارد. در دورهٔ رنسانس برج های زیادی مثل این دو در شهر وجود داشت؛ هرکدام را یکی از خاندان های بازرگان که با دیگر خاندان ها در رقابت بود، می ساخت تا قدرت و مکنت خود را به رخ آنان بکشد. اما این برج ها یکی یکی فروریختند و در عرض یک سده، شمار آن هایی که باقی ماندند، به عدد انگشتان یک دست هم نمی رسید. در قرن شانزده پس از آن که شهر تحت حکومت مرکزی رم درآمد، مردم رنج و سختی زیادی از قبل فقر و مرض متحمل شدند؛ نه دست مزدی، نه شغلی و نه محل کسبی وجود داشت. اما در دهه های آخر قرن نوزدهم به مدد مارکونی، ورود رادیو و کارگاه های مهندسی، نورپردازی و لامپ، شهر جانی دوباره گرفت و رو به ترقی رفت، و بعدتر به قطب حرفه و مهارت تبدیل شد. دخترک با بادکنک ببری شناورش چنان شاد و کیفور است که وقتی با لب خند نگاهی به بالاسرش می اندازد، آدم خیال می کند به یک قطعهٔ موسیقی گوش سپرده است. شهر غریبی ست این بولونیا؛ به سان شهری که گویی آدمی پس از زندگانی در این دنیا، در آن قدم نهاده باشد.
تا به حال هرگز ندیده و نشنیده بودم یک کتاب هشتاد و چهار صفحه ای را که متن بسیار ساده ای هم دارد ، دو نفر آدم با هم ترجمه کنند. بامزه است