آیا میتوان به یقین دربارهی شخصی به نام «دانیل ایوانویچ یواچف» حرف زد و گفت که قطعن او یک موجودیت انسانی بود که کمتر از چهار دهه کنار ما زندگی کرد؟ کسی که با چندین نام مستعار، بیوقفه نوشت و خودش را درون ژستهای گوناگون فرو برد و همچون شبحی روی زمین راه رفت و این امکان را به ما داد تا افسانهای را درک کنیم که نوشتنش عین زیستنش بود. شهرت او به نام «دانیل خامس» - یکی از بسیار نامهای او – ما را به انبوهی متن پارهپاره هدایت میکند که پساز خواندنشان باید ترس وجودمان را فرا بگیرد؛ ترس از آنها که او را خواندهاند و ترس از آنها که هنوز او را نخواندهاند! کتاب «امروز چیزی ننوشتم» نه یک پیشنهاد، بلکه یک دستور برای خواندن و نخواندن است! پیشاز اینکه به این فکر کنید که چرا خامس، این روس قرارناپذیر به این حد مهم است، به این فکر کنیم که چرا زندگی نویسندهای که معتقد بود هیچ متنی نباید هیچ معنایی داشته باشد، زیر سایهی استالینیسم، یک جهنم بهتمام معنا بود، جهنمی که در آن لحظههای بسیاری بود که او حتی حق نداشت کلمهای بنویسد. مگر نه اینکه او نوشتن را تجلی بیمعنایی کلمهها میدانست، پس چهطور حق همین بیمعنانویسی هم از او سلب میشد؟ برای یافتن پاسخ این پرسش و پرسشهای دیگر و یا احتمال یافتن این پاسخها، باید به نوشتههای او رجوع کنیم، حتا با وجود اینکه میدانیم این نوشتهها میتوانند سبعیت نهفته در جهان را به صورتمان پرتاب کرده و تکهتکهمان کنند، همانطور که خود او میخواست چنین باشد: «اینها تنها یک مشت کلمه روی کاغذ نیستند، بلکه به اندازهی این جوهردان کریستالی که در برابر من روی میز است، واقعیاند. انگار که این ابیات تبدیل به چیزی میشوند، میتوان آنها را از روی کاغذ برداشت و پرت کرد سمت پنجره تا پنجره بشکند. این قدرت کلمات است!»
کتاب امروز چیزی ننوشتم