عبور اینجا بود. سر و گردن از دریچه گذشت، گود بود و عمیق. چشم سیاهی می رفت. آن مه و دود بود. در هم. معجونی از سبز و آبی و قرمز. دایره واری آن وسط بازتر بود. انگار مجلسی از تعزیه در حال نمایش باشد. نمی شد فهمیدم کدام مجلس است. فقط از حرکت پر کلاه ها در باد می شد حدس زد که شمر دور میدان را چرخیده است و ذوالجناح اگر خونی نبود در سفیدی مه گم می شد، و نمی شد از چرخش یال هایش نگرانی اش را حدس زد. صدایی نبود. سکوت کامل. اما همه ی اشقیا را از رنگ سرخ شمشیرهاشان می شد شناخت.....»