پنجاه و پنج سال پیش، سال هزار و سیصد و بیست. شهریور هزار و سیصد و بیست، سوم شهریور، ساعت هشت و پونزده دقیقه من پشت یه پرده بلند و چین دار جگری رنگ، با انگشت اشاره و شست دست راستم که تو دستکش سفید بود لبه پرده رو گرفته بودم. یه کت بلند مشکی دم دار اشراف روس تنم بود با شلوار مشکی تنگ و کفش دو رنگ سیاه و سفید و پاپیون سفید با خال های قرمز. کلاه سیلندر دست چپم بود. پودر زده بودم. ماهیچه های صورتم را تکون نمی دادم چون پودر روی پوست صورتم خشکیده بود و احتمال داشت ترک برداری یا بریزه. دو دیالوگ دیگه مونده بود فقط. مادام کریستوا باید از روی مبل بلند می شد، سه قدم نزدیک می شد به جناب یلمزلف چاق و پیر و کله طاس که ایستاده بود لب صحنه و با پوزه چکمه برق انداخته اش به کف چوبی صحنه می کوبید و عصبی بود و به سی و شش تماشاچی زن و مرد که در فضای باز باغچه روی صندلی های لهستانی نشسته بودند زل زده بود، بگه:‹‹من هیچ وقت عاشق تو نبودم یوهان.››
داستان کوتاه و بسیار زیبا، ریتم عالی
داستان کوتاهی در قالب یک کتاب مستقل . بد نیست و ارزش خواندن دارد
با سلام. ممنون که به درخواستهای کتاب رسیدگی میکنید و این کتاب را به سایت اضافه کردید.