هر بار می خواهم اعدادوارقام را جمع بزنم حواسم پرت می شود. از پنجرۀ دفترم به جنب و جوش پرهیاهوی آن پایین نگاه می کنم و از پس اندوهم پوچی آن را احساس می کنم. چه فرقی می کند که دستگاه ها به تلق و تلوقشان ادامه بدهند یا از کار بیفتند؟ چه اهمیتی دارد که چوب نارون فقط به درد درست کردن تابوت می خورد و بلوط موقع خشک شدن تاب برداشته؟ تسمه ها دور چرخ هایشان محکم شده اند و چرخ دنده ها درهم جا افتاده اند. تنۀ درختی را تماشا می کنم که حملش می کنند و سرجایش قرار می دهند، و الوارها بعد از اره شدن جابه جا می شوند. نور خورشید به گردوغبار معلق در هوا می تابد، صدای مردان در گرومپ گرومپ موتورها گم می شود. تو با پیراهنی سفید در چارچوب عریض در ایستاده ای. دست تکان می دهی و من هم برایت دست تکان می دهم. اما مگر چقدر می توان به اشباحی که در خیال می آیند دل خوش کرد؟
از خوندن این کتاب لذت بردم ❤️
کتاب قشنگ و ارزشمندیه. درباره یه خانواده ایرلندیه که تصمیم میگیرن از خونهشون نقل مکان کنند ولی اتفاق غیرمنتظرهای براشون میافته.
کتاب قشنگ و ارزشمندیه. درباره یه خانواده ایراندیه که تصمیم میگیرن از خونهشون نقل مکان کنند ولی اتفاق غیرمنتظرهای براشون میافته.