داستان دلخراش و الهام بخش «سمرا».
یک داستان پریان برای عصر مدرن که قهرمان زن در آن، جان خودش را نجات می دهد.
روایتی سراسر جذاب در مورد استواری، فمنیسم، و امتناع از پیروی از توقعات اجتماعی و خانوادگی.
از صدای نغمه پرندگان در پشت پنجره اتاق خوابم، بیدار شده ام. نور کم رمق صبح بهاری کانادا از میان پرده ها به داخل اتاق می تراود. بی سر و صدا دراز کشیده ام و گوش می دهم. خانه غرق در سکوت است.
پدر و مادر همسرم در اتاق خواب انتهای راهرو و همسرم نیز سه متر در زیر این اتاق، در اتاق خلوتش، خوابیده اند. نخست، از دیدن دختر نوزادم که در آرامش کامل در کنارم خوابیده است، تعجب می کنم و این سوال به ذهنم خطور می کند که چرا دیشب او را روی تختش در اتاق مجاور نخوابانده ام؟! چرا او هنوز اینجا در کنار من خوابیده است؟!
ولی چند لحظه بعد، همه چیز را به خاطر می آورم و با نوک انگشت هایم، نقطه ای دردناک را در بالای سینه ام می مالم. قلبم تقریبا هر روز صبح تیر می کشد، اما امروز دنده هایم هم درد می کنند.