رئیس در کمتر از یک دقیقه تصمیم می گیرد که چه کتابی بماند و چه کتابی برود و در مقابل چهره پر از سوال و بهت زده ما فقط می گوید: دستور از بالاست. ما با نگاه به سقف به مفهوم بالا فکر می کنیم که در باور عامیانه خداست! شاید بزرگ ترین آرزوی ما کتابدارها این است که نویسنده شویم و اگر نشدیم کار محبوب مان می شود پاسداری از نوشته های دیگران، وای به وقتی که منفعل و بی دفاع گوشه ای بایستی و ببینی، هیچ کاره ای در بود و نبود عزیزانت! هر دو بی قرار، ناتوان و کرخت شده ایم از فکر سرگیجه آور چه باید کرد؟ رئیس، کتاب ها را با بغض و نفرتی پرت می کند روی بقیه کتاب ها که انگار عقده یا کینه ای هزار ساله را خالی می کند. دستیارش فقط می شمرد و می ریزدشان توی گونی. اولین فکرمان ابلهانه است و هر دو با هم می گوییم: نه، با این قلندر سر تراشیده، به هیچ وجه نمی شود کنارآمد که لااقل کمی ارقام را کمتر اعلام کند!