پیشه ام کاسبی، رویایم آزادگی… عمرم، به حدی رسیده که کلام سعدی در گوشم اثر کند: مگر این پنج روزه دریابی! در نوجوانی به دنیای کار پرتاب شدم به سرزمینی که آب را به قناعت می نوشیدند، جایی که امروز رشک جهانیان است. کار و استراحت و خواندن و نوشتن شده اند گذران روزگارم. من و زندگی با هم زندگی می کنیم. زندگی به من قوت قلب می دهد، فرصت خواندن و نوشتن می دهد و فرصت کار. کاش گره گشای مشکلی بودم. کاش همره دردمندی، همپای بی دست و پایی، کاش مرهمی بر زخم دردمندی بودم تا زیستنم مفید به حال کسی باشد. زندگی همین است. دیگران کاشتند و ما خوردیم، ما هم باید تولید و اختراع کنیم و موجبات پیشرفت را برای دیگران فراهم کنیم. این چنین است که سلسله حیات بشری در حلزونی از ترقی و توسعه، پیوسته بزرگ تر، قشنگ تر و رویایی تر می شود.