من فقیر شده ام. کار دیگری هم بلد نیستم. همه ی زندگی ام یک دکان نجاری بود و یک مشت چوب که دیگر کسی آن ها را نمی خرد. چه چیزی باعث سوختنشان می شود؟ راه افتاده ام و یکی یکی به همه ی جنگل ها و باغ ها و کوه هایی که زنی را به من هدیه داده بودند سر می زنم. همه ی این جاده هایی که به اسم خودم بود، همه ی این زمین ها و سرزمین ها؛ همه را نگاه می کنم، اما چیزی دستگیرم نمی شود. دل ودماغی برایم نمانده. چوب ها را جمع می کنم، ولی نمی تراشم. تنها شده ام. دلم می گیرد؛ و گاهی دلم می خواهد خودم را با اره ها و سوهان ها تراش بدهم. دلم می خواهد خودم را از شر خودم خلاص کنم؛ از شر این همه سوال بی جواب؛ از شر این همه مسیر دور و دراز که هر روز می روم ولی به جایی نمی رسم. تیغ هایم زنگ زده اند. این شهرها و روستاها همه مال من هستند، اما گرسنه ام. پاهایم آبله بسته. این همه جنگل، این همه کوه با درختان میوه و رودخانه های سنگلاخ، هیچ کدام سوال های مرا پاسخ نمی دهند؛ این که چرا زن هایم می سوزند؟ چرا…؟