بقول مهرداد فرهمند: "ابراهیم گلستان یک چشمی بود در شهر کورها" خودش اما گمان میکرد دو چشم دارد. خودبرتر بینی ابراهیم گلستان مانند دیگر همگنانش، عین خودکوچک بینی اش بود. اینها حس میکردند حقشان نبوده و به آنها ظلم شده که به جای پاریس، در شیراز و تهران دنیا آمده اند. خود را متعلق به آن کوچههای تنگی نمیدیدند که پایشان تا زانو در لجنهایش فرو میرفت. چه بسا اگر ابراهیم گلستان زودتر فرنگ میرفت، هم خود کوچک بینی اش تعدیل میشد و هم خودبرتر بینی اش. همان گونه که در مورد خیلیها چنین شد. اشرافزادگان فرنگ رفته کم نداشتیم که خودشان را وقف کمک به همان کچلیها و تراخمیهایی کردند که در ابتدا ازشان متنفر بودند. اما گلستان تا نیمه عمر، هیچگاه طعم زندگی در فرنگ را نچشید،بسیاری از هم طبقههای ابراهیم گلستان، به مدد تحصیل در داخل و خارج، مطالعه و تفکر و چشم باز کردن به واقعیتهای جهان، از آن نگاه خودبرتربین فاصله گرفتند. گلستان وقتی هم نویسنده و فیلمساز شد و سری میان سرها درآورد و کسی شد، همان نگاه خودبرتربینش تشدید هم شد. جامعه روشنفکری ایران را نگاه میکرد. چیزی جز مشتی شاعر معتاد و نویسنده الکلی و روزنامه نگار بیسوادِ حراف و فیلمسازِ خانم باز بی استعداد نمیدید. خودش از انگشت شمار روشنفکران ایرانی بود که شیره ای و الکلی نبودند. باید به او حق داد که خودش را از همه اینها برتر ببیند. گلستان حتی بچه هایش را آدم حساب نمیکرد. بروید مصاحبهی آخر عنایت فانی با گلستان را که یک سال قبل از مرگ وی انجام شد ببینید. چنان از مردمان زادگاهش طلبکار بود که علقههای خانوادگی را هم بر نمیتابید. بچه هایش او را یاد همان جایی میانداختند که مردمش کچل و تراخمی و روشنفکرانش عَمَلی و مفتخور بودند ... باری ، خودش را تافته جدا بافته میدانست. بخش زیادی از این تافته جدابافته پنداشته شدن را دیگران برایش ساختند. آنهایی که به این در و آن در میزدند و صد بار فحش و ناسزای آقا را به جان میخریدند تا شرف حضور بیابند و یک شکم سیر تحقیر شوند و در بازگشت به لیچارهایی که آقا به نافشان بسته افتخار کنند
خیلی کتاب خوبیه
کتاب بسیا زیبا و قابل تامل.کتاب تاریخی هست از دید کسی که با استقلال و اندیشه در بطن حادثه قرارگرفته است.البته قلم زیبا و منحصربفرد و درعین حال سخت