ضربان قلبم تند شده بود،با شنیدن صدای خوش تار نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم،برای لحظه ای همه چیز را کنار گذاشتم و فراموش کردم که کجا هستم!باید به سرعت خودم را به طبقه پایین میرساندم،فورا لباسی را ستاره برایم تهیه کرده بود،به تن کردم،یک پیراهن بلند دنباله دار مشکی. حاشیه پایین لبای با سنگ های تزئینی کار شده بود و زیبایی لباس را دو چندان میکرد.شال حریر مشکی ای را به سر کردم و از اتاق بیرون رفتم.در آن لحظه فقط صدای خوش آن ساز بود که مرا به طبقه پایین سوق میداد.همان طور که به موسیقی گوش سپرده بودم،آرام آرام از پله ها پایین رفتم و به جمعیت حاضر در سالن نگریستم.به یک باره یکی پس از دیگری چشمشان به من افتاد و نگاه ها همه به سمت من چرخید!نمی دانم چرا همه آن طور مات و مبهوت به من مینگریستند؟!