شب، بنجامین خوابش نمی برد. توی تخت می نشیند، بالشتش را محکم، جوری که انگار ممکن است ناپدید شود، توی بغل می گیرد و برای مادرش گریه می کند. بعضی شب ها این جوری است. نمی دانم چرا، اما وقت خوابیدن بدترین زمان است. شاید چون بیشتر حمله های هوایی شب ها اتفاق می افتد و نیروهایی مثل غول های پاگنده راهشان را در شهر باز می کنند.
نمی شود برای بن دل نسوزاند.
بن چیزهای عجیب غریبی مثل شیر گرم با نعنای خرشده می خواهد و مابین سکسکه هاش یک عالم سوال به سمت من شلیک می کند. «وینس، کی قراره جدول ضرب یادم بده؟»
«من یادت می دم.»
البته اگر زنده بمانم.
«وینس، به نظر تو بهشت وجود داره؟»
این دیگر سوال سختی است. حرف های لاکی هنوز توی سرم می پیچد، امکان دارد که من فرشته نگهبان باشم؟ آگاهی با انگشت هاش ضرب می گیرد، ایده را سبک سنگین می کند اما نمی پذیرد، گرچه قدرت ها و نامرئی بودنم را توضیح می دهد...
«وینس؟» بن منتظر است.
«اوه، آره.»
«پدر و مادرم می رن بهشت؟»
«اوم، البته.»