چنان این روزها با دوستان خویش یک رنگم
که با آئینه بودن در قبال سنگ ها سنگم
تو دیگر ساده انگارانه آرامم مخوان ای دوست!
که من با خلق در صلحم ولی با خویش می جنگم
پی آوازه عمری گشتم و پیرانه سر دیدم
که ننگم مایه ی نام است و نامم مایه ی ننگم
نبودم آن قدر، اما خدا داند که در عمرم
اگر سر بوده ام منگ و اگر دل بوده ام تنگم
سر مویی خیالم را به نیرنگی نیالودم
سر مویی ز مه رویی اگر افتاد در چنگم