ساعت سه بامداد بود و تلفن روی میز بدون وقفه زنگ می خورد. همین طور که تلفن روی میز می لرزید هرکسی که دور میز نشسته بود، به صورتم نگاه می کرد. دستم خیلی خوب بود و همان طور که به صورت پر از خشم همه چشم می گرداندم، به دوستانم گفتم: «من می برم، کسی روی دستم نیست...» هرچند زنگ خوردن تلفن قطع نمی شد، همه طوری به یکدیگر نگاه می کردند که گویی در دلشان می گویند: «خیال می کنی، من پادشاه این بازی ام». نمی دانم آیا بدترین جنبة این بازی این است که هرکس برنده می شود واقعا احساس پادشاهی می کند. شاید هم هیچ کدام از کسانی که دور میز نشسته بودند به آن پول احتیاج نداشتند، درنتیجه بازی سر میلیون ها دلار نبود! وقتی به زندگی کاری مان نگاهی می انداختیم رقم های بسیار کوچکی بود. شاید هم برای من دیگر پول هایی با رقم های درشت مناسب بود.