یقه های پالتو را تا گردنش بالا آورد. سوز از لای تار و پود لباس سر می خورد و توی تنش و پس گردن و روی سینه اش را می گزید. صدای قارقار یکی دو تا کلاغ از دورترها می آمد. از پشت آن چنارهای دور لابد، از همان جایی که می گفتند مزرعه است. کاش می توانست تا خود مزرعه بدود؛ تا صدای کلاغ ها و پرواز آن دو سه فوج یاکریم خاکستری دور یا همان یک مشت گنجشک مهاجر که موزون و آرام از پشت آن تکه ابر تنهای سرگردان، پر می کشیدند تا ناکجا آباد و باز برمی گشتند...