در غبار می برندش. شانه های سنگین فرو افتاده. نه باد می وزد، نه برف می بارد. تابوت کج و راست می شود. چهره های برافروخته. بوی خاک می آید. باران نمی آید. آفتاب نمی شود. پاهای پرشتاب. دور می شوند. سر برمی گردانم. پشته های خاک، گورهای خالی. پس غبار دوچرخه سوار را می بینم. آهسته می گذرد. نه دور می رود، نه نزدیک می آید. می چرخد؛ می گردد؛ پشت شاخه های خشک پیدا و ناپیدا می شود.
کتاب زرد خاکستری