بیدار شدم. ساعت چهار و نیم صبح بود. حسینی چند بار گفت: «مامان غلام...چرا نشسته ای؟» جواب که ندادم چشم هاش را باز کرد. گفت: «باز خواب بد دیدی؟» مه نشسته بود روی شیشه پنجره. رنگ دیوار چرک میزد.