الری کوئین ایستاده بر سکوی ایستگاه رایتسویل، با خودش فکر کرد: «من دریاسالار می شم؛ دریاسالار کولامبوس» و این فکر در حالی از سرش می گذشت که تا زانو در انبوه وسایل بدرنگ خودش فرو رفته بود. ایستگاه راه آهن، سکویی بلند با نمایی از آجرهای سرخ و سیاه بود. زیر لبه های شیروانی بام ایستگاه، روی یک کامیون فرسوده، دو پسر بچۀ کوچک که هر دو بالاپوش های پاره و تنگ به تن داشتند، نشسته و پاهای کوچک و کثیف شان را هماهنگ با هم تاب می دادند. هر دوی آن ها درحالی که حتی آدامس هایشان را هماهنگ با هم می جویدند در سکوت به الری خیره شده بودند. سنگ فرش اطراف ایستگاه مملو از پهن اسب بود. در یک سوی ایستگاه یعنی در سمت مشرف به شهر، خانه های کج و معوج دوطبقه و مغازه های کوچک و محقر با کرکره های شکسته و قیافه های بدترکیب روی هم انباشته شده بودند. آقای کوئین بالای خیابانی شیب دار که با آجرهای مربع شکل سنگ فرش شده بود، ساختمانی را دید که به مراتب از ساختمان های دیگر بلندتر بود و بعد از آن ساختمان، پشت یک گذرگاه خلوت و ساکت، ساختمان عریض دیگری نظرش را به خود جلب کرد. در سمت دیگر ایستگاه، یک گاراژ، یک واگن از کار افتاده با برچسب رستوران فیل و یک آهنگری دیده می شد که بالای سردرش تابلوی نئون نصب بود. بعد از آن هر چه به چشم می رسید چشم انداز سرسبز و زیبا بود.
کتاب شهر مصیبت