«راستی... چرا نمی پرسی از کار چه خبر؟ لازم نیست این قدر رعایت حالم را بکنی.» تاپنس تایید کرد: «خودم می دانم؛ اما بعضی از خبرها اعصاب آدم را خرد می کند. چرا چیزی بپرسم که تو را ناراحت می کند. از این ها گذشته، لازم نیست بپرسم؛ حال و روزت نشان می دهد چه خبر است.» «نمی دانستم این قدر بدبخت و بیچاره به نظر می رسم.» تاپنس گفت: «نه عزیزم؛ اما قیافه ات با این لبخند چنان زار و نزار شده بود که تا حالا ندیده بودم.» تامی نیشخندی زد و گفت: «واقعا؟ یعنی این قدر افتضاح بود؟» «از افتضاح هم بدتر! وای از دست تو... از این حرف ها بگذریم. از کار چه خبر؟»
کم کم دارم حس می کنم که هیچ کدام از ماجراهای گذشته واقعی نبوده است. تامی، واقعا همه آن ماجراها اتفاق افتاد؟ واقعا جاسوس های آلمانی تو را دزدیدند؟ واقعا تبهکار خطرناکی را تعقیب کردیم و بالاخره گیرش انداختیم؟ واقعا دختر جوانی را نجات دادیم و اسناد مهم سرّی را پیدا کردیم و واقعا میهن عزیزمان بابت این کارها از ما قدردانی کرد؟ از ما! من و تو! آقا و خانم بریسفرد بی خاصیت و به دردنخور.
این جنگ را با اعتماد به نفسی خوش بینانه شروع کردند. البته منظورم کسانی نیست که واقعا مطلع و آگاه بودند... ما از همان اول می دانستیم که با چه دشمن قدرتمندی رو به رو هستیم... از توانایی های دشمن، قدرت نیروی هوایی اش، اراده ی آهنینش و نظم و طراحی فوق العاده ی ماشین جنگی اش باخبر بودیم. می خواهم بگویم که عموم مردم به جنگ خوشبین بودند. این آدم های خوش قلب اما گیج و منگ طرفدار دموکراسی فقط آنچه را که مطابق میلشان است باور می کنند... اینکه آلمان بزودی از پا درمی آید یا در آستانه ی انقلاب است، سلاح هایش را از قوطی حلبی می سازند و سربازانش آن قدر گرسنگی کشیده اند که وقتی قدم رو می روند، غش می کنند... خلاصه از این جور مزخرفات که، به قول معروف، همه اش خواب و خیال بود.