«کاش اتفاقی بیفتد.» همسرش نگاه سرزنش باری بهش کرد و گفت: «مراقب باش، تاپنس. این علاقه ی شدیدت به هیجان من را می ترساند.» تاپنس آهی کشید و چشم هایش را بست و رفت روی ابرها و با آواز گفت: «پس تامی و تاپنس با هم ازدواج کردند و بعد از آن به خوبی و خوشی زندگی کردند. شش سال بعد هنوز هم به خوبی و خوشی با هم زندگی می کنند. عجیب است. زندگی چقدر با چیزهایی که آدم فکر می کند، فرق دارد.»
«شش سال پیش مطمئن بودم که اگر پول کافی برای خرید داشته باشم و تو هم همسرم باشی، تمام زندگی ام می شود یک ترانه ی شیرین و باشکوه. مثل یکی از همان ترانه هایی که انگار خیلی در موردشان استادی. تامی با سردی پرسید: «حالا پول دلت را زده یا من؟» تاپنس با محبت جواب داد: «راستش دل زده شدن کلمه ی درستی نیست. فقط به این نعمت ها عادت کرده ام. مثل آدمی که قدر نفس کشیدن از بینی را تا وقتی که سرما نخورده، نمی داند.»
«باید برایت کم بگذارم؟ زن های دیگر را ببرم کلوپ شبانه یا از این جور کارها.» «فایده ای ندارد. اگر این کار را بکنی فقط من را آنجا با مردهای دیگر می بینی. تازه خوب می دانم که تو هیچ توجهی به زن های دیگر نمی کنی. در حالی که تو هیچ وقت نمی توانی صددرصد مطمئن باشی که من هم به مردهای دیگر توجه نمی کنم. زن ها خیلی حساس ترند.»