جلال در بهار ۱۳۲۸ در اتوبوس شیراز تهران با سیمین دانشور آشنا شد. دانشور دانشجوی دکتری ادبیات فارسی بود و بعد از آن، بهترین همدم و همراه جلال شد. سیمین در این باره می گوید: «جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار ۱۳۲۸ یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول دربارهٔ وجود معادن لب لعل و کان حسن شیراز در زمان ما شک کرد و گفت که تمام این گونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز به هم دل بستیم. ثمرهٔ این دلبستگی چهارده سال زندگی مشترک ماست در لانه ای که خودش تقریبا با دست خودش ساخته است». جلال چند سال قبل از ازدواج یعنی در سال ۱۳۲۴ در ۲۲ سالگی خانهٔ پدر را ترک کرد و در خانه های استیجاری با دوستان و رفقای همفکرش زندگی می کرد. هنگام ازدواج آل احمد با سیمین دانشور، روابط جلال با پدرش گاه به قهر و گاه به مهر آمیخته بود. پدر و فرزند هرچند اختلاف سلیقه داشتند ولی از نظر شخصیت بسیار شبیه هم بودند. آیت الله طالقانی پدر جلال، روحانی قرص و لجوجی بود و تحمل کوچک ترین تردید را نداشت. ایشان نمی توانست با ازدواج پسرش با زن مکشوفه ای چون سیمین موافقت کند. بنابراین، روز عقد جلال و سیمین به نشانهٔ اعتراض به قم رفت و ده سال تمام به خانهٔ پسرش پا نگذاشت. در سال ۱۳۲۹ جلال با سیمین دانشور ازدواج کرد. جلال دربارهٔ این سال ها می نویسد: «سال ۱۳۲۸ و ۱۳۲۹... سرمان شلوغ بود؛ بزن بزن نفت بود؛ صاحب این قلمْ تازه زن گرفته بود...» سیمین و جلالْ زوج خوشبختی بودند و درک متقابل خوبی هم از هم داشتند و هر دو معتقد بودند که همسر دلخواه خود را یافته اند. «...و زنم سیمین دانشور است که می شناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشتهٔ زیبایی شناسی و صاحب تألیف ها و ترجمه های فراوان و درحقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر نبود چه بسا خزعبلاتْ که به این قلم درآمده بود (و مگر درنیامده؟) از سال ۱۳۲۹ به این ور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده است که سیمین اولین خواننده و نقادش نباشد». جلال از لحاظ فکری به خواهر بزرگ سیمین، «هما ریاحی» علاقه مند بود، ولی در شهریور ۱۳۴۱ خواهر جوان سیمین فوت کرد. خانم دانشور دربارهٔ این اتفاق می گوید: «...صبح همان روز خبرش به ما رسید. من در آن چنان حالی نبودم که بتوانم کاری کنم و تصمیمی بگیرم یا حتی از جلال بخواهم کاری بکند. جلال بی گفتگو و بی تمنای منْ مرا در اتومبیل نشاند و یک راست به کرمانشاه رفتیم. گریستن جلال را آن شب فراموش نمی کنم. در مرگ پدرش هم ندیده بودم آن چنان بگرید».