آنقدر دستپاچه و گیج شده بودم که فراموش کردم اول به اورژانس خط خبر دهم تا آمبولانسی اعزام کنند. با سرعت زیاد به سمت اورژانس حرکت می کردم. تمام ذهنم معطوف به "ولی" بود که اکنون حالش چگونه است. نکند او را از دست بدهم. رفیق دوران کودکی ام را! به اورژانس رسیدم. بچه ها به اورژانس خط خبر داده بودند و دقایقی بود که آمبولانس حرکت کرده بود. تازه به خودم آمدم که باید به سراغ محل استقرار آنها می رفتم. جایی که قبضه خمپاره "ولی" آنجا مستقر بود. دوباره حرکت کردم. و برای آنکه زودتر برسم از مسیر فرعی رفتم. موتور در گل گیر کرد. خلاصه با هر جان کندنی بود. خود را به سنگر خمپاره 120 رساندم. جایی که "ولی" آنجا بود. وقتی رسیدم دیدم "ولی" یک دستش از مچ قطع شده و دست دیگرش به گردن یکی از رفقای محلمان حلقه شده و سیگاری لای انگشتانش قرار گرفته و دودش به هوا بلند است. محل جراحتش را بسته بودند. اما خون از روی باندها قطره قطره روان بود و به روی زمین می ریخت. برای اولین بار چهره زمخت و وحشتناک جنگ مقابلم قرار گرفته بود. واقعیتی که تلخی آن هیچ گاه از خاطر آدمی نمی رود. جنگ... این پلید ترین و کثیف ترین واژه خلقت، حقیقتش را به من نمایانده بود!