آه تو ای رز! چه کسی جرات چنین نامیدن تو را دارد؟ نه دیگر رنگ و رخی دارم و نه لطافتی رنگ پریده ای و خشک همچو خوشه ای گندم، هفت ساله، در کنج انبار القابت مایه شرمساری ات باشند نسیمی که از میان خارها، بر تو می وزید و عطر تو را تمام روز در کوچه ها می افشاند اگر اکنون بر تو بوزد مایه نابودی ات شود خورشیدی که بر تو می تابید و شکوه خود را در گلدان زیبای تو می آمیخت تا انوارش شکوفه زنند و غنچه زیبا را بیدار کند اگر اکنون بتابد بدون قیل و دادی جان ات را می گیرد شبنمی که به تو لطافت می بخشید و از سرخی رخ تو گلگون می گشت اگر اکنون بر تو نازل شود مایه تاریکی میعادگاهتان باشد آن مگس که بر فرازت پرواز میکرد تا پاهای ظریف اش را بر گلبرگ های پاک تو بیارامد اگر اکنون به پرواز در آید بر تو هجوم آورد آن زنبور که از شیره تو می مکید و هستی خوشبوی تو را به کندو خویش می برد و در لذت با تو بودن سر مست می شد اگر اکنون گذرش بر تو افتد نگاهی هم نثارت نخواهد کرد اما آن قلب، آن قلب تو را شناخت تنهای تنها، و چه شیرین تو را بوئید تو را در اوج زیبایی دید
متن کتاب