با بوق ناگهانی اتوبوس از کوچه، کتاب صد سال تنهایی را از جلوی چشمانش پایین آورد و به دنبال عصای خود کورمال کورمال اطاقش را جست و جو می کرد و با صدای لرزانش گفت:"وای از دست این بنتلی! دوباره بازیش گرفته. بنتلی؟ بنتلی کجایی؟ اون عصای منو بیار." پسرک بازیگوش چرا دوباره ظرف غذایت را تمام نکردی؟ هویج و پوره سیب زمینی غذای مورد علاقه تو بود. بنتلی بازیگوش دمی تکان داد و عصای پیرمرد را از کنار قاب عکس بزرگ زنی که داخل پذیرایی نصب شده بود برداشت و پوزه خود را تا نزدیک دست راست پیرمرد جلو آورد و عصا را به پیرمرد داد. پیرمرد عصا را به زمین زد و بلند شد و به سمت کمد لباسی رفت. پیرهن چهارخانه خاکستری رنگی که سیامک پسر همسایه بغلی برایش از تایلند آورده بود پوشید و به سمت راه پله ها رفت... در را باز کرد. ازدحامی از ماشین های جور واجور در کوچه بود. نور ماشین ها با طیف رنگی از فشفشه ها کوچه را از هاله ی رنگی نور پر کرده بود. دستمال خود را از جیبش درآورد و عینک خود را تمیز کرد و به دقت نگاه کرد. جشن عروسی داخل ساختمان رو به روی بود وقتی که عروس از ماشین پیاده شد، برای چند ثانیه ای تمام صداها در گوش پیرمرد قطع شد و با تمام وجود خیره به ماشین عروس نگاه کرد و زیر لب گفت: "این، این، این که پروانه اس، جشن عروسی که خیلی سال پیش بود، پس چرا دوباره پیرهن عروس به تنش کردند!"