برای اینکه بتوانم برادرم را از میدان به در کنم باید کاری می کردم. او هم قیافه اش خوب بود و هم از من بزرگ تر بود. دو سال. یک مدرسه بودیم. راهنمایی نیکان. اما من توی درس زرنگ تر بودم که البته این فقط وظیفه ام بود. قدش هم بلندتر بود. یک وجب. برای همین یکی دو سال و یکی دو وجب، مدال بزرگ تری بهش داده بودند.
او هم فاز خان داداش گرفته بود. بشقاب غذایش اول پر می شد، البته اگر آن غذا را دوست داشت. اگر نه گزینه ی متفاوتی برایش پخته می شد. توی ماشین اول می نشست. جلو. گیم اول آتاری هم باید بست می نشستم تا نیم ساعتش تمام شود، تازه اگر بعدش مغازه نمی بست. البته جاهایی هم برایم برادری می کرد که اول باشم. مثل صف نانوایی.
توی کوچه که می رفتیم به من اجازه نمی داد طرف عاطفه بروم. آن ها تازه به کوچه مان آمده بودند. تهرانی بودند و برای شغل پدرش مدتی به شهرستان نقل مکان کرده بودند.
تا حالا یک دختر تهرانی را از نزدیک ندیده بودم. به نظرم خیلی زیبا بود و شیرین صحبت می کرد. موهایش چتری بود. دامن کوتاه می پوشید و پاهای سفیدش تا زانو بیرون می ریخت. همسن من بود. هر روز با سرویس به مدرسه می رفت و بر می گشت. یک پیکان استیشن سبز رنگ که راننده اش هم همسایه ی کوچه بالایی ما بود. می ترسیدم اسم مدرسه اش را از راننده بپرسم. سیاه بود و کچل. من را درسته قورت می داد.
دخترش زهرا هم همسن عاطفه بود. نذری را که می بردم خانه شان زهرا با چادر گلبهی اش که فقط صورت استخوانی و بینی پینوکیویی زشتش را نمی پوشاند می آمد دم در و فقط تا سه شماره بعد، بابای سبیل کلفتش می آمد دم در و او کاسه به دست می رفت داخل. از او هیچوقت خوشم نمی آمد. فقط می خندید. بلد نبود حرف بزند. جواب سلامش هم همیشه سر تکان دادن بود. شبیه امل ها بود.
متن کتاب