زمانی که از پورتوریکو به خانه مان در بروکلین برگشتم، پسر هفده ساله ام جیکوب و بهترین دوستش کریستین مشغول بازی کامپیوتری بسکتبال NBA2K بودند. کنار هم روی کاناپه ولو شده، پاها را روی میز گذاشته و زل زده بودند به تلویزیون. کاغذهای بسته بندی ساندویچ و پاکت های خالی آب میوه نشان می داد که سری هم به اغذیه فروشی محل زده اند.
صحنهٔ آشنایی بود. به نظر می رسید در طول یک هفته غیبت من، از جایشان تکان نخورده اند. تازه از دبیرستان فارغ التحصیل شده بودند و گذشته از یکی دو باری که با پسر کوچک ترم برای بازی با توپ بسکتبال واقعی به حیاط رفته بودند، بیشتر زمانشان را به همین شکل سپری می کردند. هر روز صبح به محض اینکه چشم هایشان را باز می کردند و حتی قبل از آنکه از جایشان بلند شوند از زیر ملافه ها یکی برای دیگری پیامک می فرستاد: «بیداری؟» و معاشرتشان شروع می شد. با هم سر چهارراه قرار می گذاشتند تا برای صبحانه ساندویچ بخرند و بعد هم خودشان را به کاناپه می رساندند.
این شیوهٔ زندگی شان دیوانه ام می کرد. جایی ته دلم می دانستم که انصاف نیست. تابستان بعد از سال آخر، آن وقفهٔ نادر بین دوران سخت تحصیلات دبیرستان و دانشگاه، باید زمان استراحت و آرامش باشد.