چشمم به آسمان خیره می شد و مشتاقانه دنبال ردی از پرنده ها می گشت، حتی اگر آن ها بر فراز آسمان پرواز می کردند و فقط لکه هایی کوچک در آبی آسمان بودند. و وقتی سرم را بلند می کردم و چشمم به آن ها می افتاد که آزادانه پرواز می کنند در قلبم حسی بیدار می شد که مدت ها بود آن را از یاد برده بودم: حس شعف، و این دردآورترین حسی بود که در همه ی عمرم تجربه کرده بودم، چون باعث می شد یاد آن چیزهایی بیفتم که دیگر نداشتم. اما حالا دیگر در زندان دو مهمان داشتم: یکی تو در آن لحظه های پنهانی و دیگری پرستوها.
این کتاب تونسته به زیبایی مفاهیم عمیق و وجودی انسان مثل عشق و آزادی رو به داستان دربیاره. ترجمه روان و بااحساسی هم داره. راضی هستم از خواندن کتاب. ممنون.