«مردمی که از قدیم می گفتند: «اگر کسی سرو را قطع کند، کمرش می شکند! اگر کسی با هیزمش خانه اش را گرم کند، خانه اش می سوزد!» یا می گفتند: «اگر سرو قطع بشود، بلا می آید. بلا هم تر و خشک را باهم می سوزاند! آن وقت همین مردم، پدرم را تنها گذاشته بودند تا به این روز بیفتد! اگر بابا را می بردند و دیگر هیچ وقت نمی دیدمش؟ دوست داشتم دهانم باز بود تا با تمام وجودم فریاد بزنم و جنگل را از خواب زمستانی بیدار کنم! با چشم های تارم به آسمان نگاه کردم تا شاید ماه را ببینم، اما از ماه هم خبری نبود تا اندک نوری به جنگل سیاه بدهد! بابا تقریبا بی هوش شده بود و دیگر نزدیک سرو کهن شده بودیم. از پشت پرده اشک، ناگهان نوری درخشید. جنگل روشن شد و از کنار سرو، نور مسیرمان را روشن کرد. خواب بودم یا بیدار؟ سرم را محکم تکان دادم تا اشک ها بروند کنار و خوب بتوانم ببینم. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، عین یک رویا! یک نفر نبودند، دو نفر نبودند، ده ها نفر آدم بودند که نور فانوس ها و موبایل هایشان را روشن کرده بودند و به سمتمان می دویدند.»
رسول پسر چه کسی بود
سلام پدر به کی شک کرد
خیلی داستان جالبی داره. هم جذابه هم آموزنده