از جایم بلند میشوم و پاورچین میروم دم اتاق. قایمکی سرک میکشم و مامان را میبینم که دم اتاق خودش و بابا ایستاده. نمیرود داخل، همانجا میایستد، سرش را تکیه میدهد به دیوار و انگار شانههایش میلرزد. دارد گریه میکند! من هم اشک میریزم. مامان ما را دوست دارد. در تمام این مدت دوستمان داشته و فراموشمان نکرده! حتما خیلی دلش برای ما تنگ شده که نصف شب آمده سراغمان. شاید قبل از این هم آمده و ما نفهمیدهایم. اگر انقدر دلتنگ است، پس چرا برنمیگردد خانه؟ چرا رهایمان کرده؟ آخر چرا بزرگترها انقدر مغرورند؟
کتاب یلدا کنار تو