صبح خیلی زود اسپلت بیدار بیدار بود. امروز اولین روزی بود که می خواست به مدرسه ی گربه برود و دمش از نگرانی هی تکان تکان می خورد. اسپلت فکر کرد اگر خودم را از روز قایم کنم، شاید برود پی کارش. ولی نرفت. مادرش گفت: صبح شده، بیدار شو. مادرش گفت: وقت لباس پوشیدن است و...