باز با همان سادگی، صراحت، بدون مکث و بسیار ساده و حتی بدون حالت تعجب در کلامش، گفت باید یکی از این دو راه را انتخاب کنی. همین. من هم بی مکث، با صراحت، بسیار ساده و بی محابا گفتم که انتخابم روشن است. آن طرف. کفه تئاتر برایم خیلی سنگین تر بود. گفتم که بلیط فروخته ایم و اگر نروم، اجرا تعطیل می شود. گفت این مشکل خودت است و خداحافظ. رفت سراغ کار خودش. خلاص. شب در تالار آبگینه، همه بچه ها منتظر شیرینی سرکار رفتن من بودند. قصه را که برای آن ها تعریف کردم، همگی شان شماتتم کردند که از امتحان ایدئولوژی و گزینش و مصاحبه و هفتاد خوان دیگر رد شدم و دست آخر تئاتر را انتخاب کردم! اما من آن کار را کرده بودم و نمی توانستم برگردم.