درواقع این دقیقا همان کاری است که اکنون دارم انجام می دهم. درحالی که دخترم زویی را در بغل دارم، در اتاق نشیمن ایستاده ام و همان طور که آیْوی نزدیک می شود، خیابان را می پایم. او خوش لباس است و از خودش مراقبت می کند، درنتیجه ازآنچه واقعا هست، خیلی جوان تر به نظر می رسد. سابقا گاهی به اشاره به من می گفت که باید بیشتر به ظاهرم توجه نشان دهم. به شلوار یوگا و تی شرت لکه داری که تنم است، نگاهی می اندازم. وقتی زویی را از بیمارستان به خانه آورده بودم، این پیراهن را پوشیده و بلافاصله دوباره درش آورده بودم، زیرا به شکل آزاردهنده ای تنگ بود، اما حالا خیلی خیلی برایم بزرگ شده است. نمی توانم به یاد بیاورم که آخرین بار کی موهایم را شسته ام - با معیار فعلی ام، موهایم را به شکل گوجه ای به هم ریخته ای بسته ام. اگر آیْوی اتفاقی امشب مرا می دید، به شدت خجالت زده می شد.
او را می بینم که به صندوق پست می رسد و علاوه بر نیم نگاه همیشگی اش به خانهٔ ما' درنگ می کند. این موضوع آن قدر نامعمول است که قلبم شروع می کند به تپیدن. کوبش نبضم را در سراسر بدنم احساس می کنم تا جایی که می توانم صدایش را در گوش هایم بشنوم. زویی را که در بغلم می جنبد، به آرامی جابه جا می کنم و وقتی می بینم آیْوی به سمت پنجره هایی که من پشتشان پنهان شده ام، نگاه می کند، گامی به عقب برمی دارم تا مطمئن شوم مرا نمی بیند.
ازاین رو وقتی از میان باغچه می گذرد، او را نمی بینم، و وقتی بعد از چند لحظه' زنگ در به صدا درمی آید، صدای آن، در خانهٔ به غایت ساکت من، مثل صدای انفجار بسیار بلندی مرا وحشت زده از جا می پراند و آدرنالین را در خونم بالا می برد. قصد دارم به او محل نگذارم و وانمود کنم خانه نیستم، اما چراغ ها روشن هستند و علاوه بر آن ... مطمئن هستم که او هنوز کلیدها را دارد. آیا کلیدهای قفل جدیدی که دیوید درست قبل از مرگش نصب کرده بود را نیز دارد؟ احتمالا نه. پس شاید در امان باشم. احتمالا می توانم او را نادیده بگیرم.