یک داستان قوی از بقا ، سختی و شکستن قلب ، چیزهایی که نمی توانیم بگوییم به طور قطع حتی در بدبین ترین خوانندگان نیز احساسات را برانگیخته می کند.
کلی ریمر با این رمان فراموش نشدنی استانداردها را بالا برده است. این قدرت یک نویسنده ی کمیاب است که خواننده را چنان عمیق به دنیایی می برد که بوی رایحه ها را می شنود ، احساس گرسنگی می کند و ویرانی را به چشم می بیند ... و درک می کند که حاضر است برای عزیزانش تا کجا پیش برود.
یک داستان شاعرانه و فراموش نشدنی از گذشته ای که همیشه با ماست ، حقیقتی که ما را رهایی می بخشد و سفری طولانی به خانه.
آن روز از دامنه بالا رفتیم تا به قله رسیدیم و تا وقتی رسیدیم همان اندک نور خورشیدی که داشتیم هم غروب کرده بود و می توانستیم سوسوی چراغ خانه های ترزبینیا را ببینیم. وقتی به تخته سنگ رسیدیم توماس مرا محکم به سمت خودش کشید. او هم داشت می لرزید و من ابتدا فکر کردم لرزشش از سرماست. به او نگاه کردم و آرام خندیدم: «مسخره ست. داریم خودمون رو به کشتن می دیم، توماس!» کمی محکم تر من را گرفت و نفس عمیقی کشید. گفت: «پدرت به من و تو اجازه ازدواج رو داده ولی باید چند سالی صبر کنیم... و تا اون موقع من پول جمع می کنم که تو تأمین باشی. می تونیم بعدا به جزئیاتش فکر کنیم... فقط بدون من یک راهی پیدا می کنم که ببرمت به هرجایی که توی رویاهاته، آلینا زیاک. ما می تونیم زندگی خوبی داشته باشیم.» صدایش گرفت و گلویش را صاف کرد. بعد زمزمه کرد: «من زندگی خوبی برات می سازم.» از پیشنهاد ازدواجش خوشحال و غافل گیر شدم اما لحظه ای احساس ناامنی کردم. پس کمی خودم را عقب کشیدم و محتاطانه پرسیدم: «از کجا می دونی بعد از دیدن زندگی توی شهر به اون بزرگی هنوز دلت بخواد با من بمونی؟» بعد جابه جا شد و جوری ایستاد که چشم در چشم باشیم و با دو دستش دو طرف صورتم را گرفت. «تنها چیزی که می دونم اینه که وقتی از هم جدا می شیم دلم برات تنگ می شه و می دونم تو هم همین حس رو داری. این هیچ وقت عوض نمی شه... مهم نیست من از دانشگاه چی یاد می گیرم. من و تو برای هم ساخته شد یم. پس چه تو بیایی پیش من چه من بیام پیش تو، مهم اینه که ما راه رسیدن به همدیگه رو پیدا می کنیم. الان فقط بینمون کمی فاصله می افته، ولی خودت می بینی که این جدایی هیچی رو عوض نمی کنه.»
من در حال خوندنش هستم. و خیلی ادم غمگین میشه